شاهکار صمد، زندگي اش بود


 

نويسنده: اکبر رضي زاده



 
هنوز بچه هاي دهه سي روستاهاي اطراف تبريز منتظرند که جواني دوچرخه سوار با خورجيني کتاب و چهره اي خندان به روستاي آنها بيايد و به ايشان کتاب امانت دهد. ولي فغان از خشم رود ارس...!
در اواسط تير ماه سال 1318 هجري خورشيدي، در چرنداب تبريز، کودکي چشم به جهان هستي گشود که با همه ي کوتاهي عمرش «خوش درخشيد و ماه مجلس شد. » و جايگاهي خاص خودش، براي هميشه در تاريخ ادبيات و روان شناسي کودکان و نوجوانان کشور باز کرد و نامش را براي داستان نويسان و ادب دوستان هم وطن ثبت و ضبط نمود.
اما «دولتش، دولتي مستعجل بود!... »
«صمد بهرنگي» تحصيلات را تا ديپلم ادامه داد و بعد در رشته ي زبان انگليسي از دانشگاه تبريز فارغ التحصيل شد، و سپس در روستاهاي اطراف تبريز به معلمي پرداخت. در يکي دو سفري که به تهران داشت، با «جلال آل احمد» و «غلامحسين ساعدي» آشنا شد. او علاقه ي عجيبي به آموزش دانش آموزان داشت و هميشه خورجيني را پر از کتاب مي کرد و روستا به روستا مي برد و در اختيار بچه ها قرار مي داد. وي علاقه ي فراواني به فرهنگ عامه داشت. و داستان هاي زيادي را از زبان مردم کوچه و بازار جمع آوري مي کرد. و با توجه به اصالتي که در کودکان سراغ داشت تا آخر عمر کوتاهش به آنها درس مدرسه و زندگي داد. برايشان قصه ها نوشت و کژي ها و کاستي هاي اجتماعي را با زبان کودکانه خود بچه ها به تصوير کشيد.
«فريدون تنکابني» در مقاله ي «خواندني هاي غير داستاني کودکان و نوجوانان» که در کتاب «انديشه و کليشه » درج شده سخن خود را اين گونه به پايان رسانده است: « اجازه مي خواهم سخنم را با نام و ياد «صمد بهرنگي» به پايان ببرم. نويسنده ي وظيفه شناس بزرگي که در زمينه ي خواندني هاي غير داستاني کودکان هم، مانند خواندني هاي داستان بزرگسالان، يکي از پيشروان و راهگشايان بود و بي شک نام و آثار او ماندني و فراموش نشدني اند.»
سرانجام پرونده ي زندگي بسيار کوتاه «صمد بهرنگي» در نهم شهريور سال 1347 در رود ارس بسته شد. در سه، چهار دهه اخير، در همه ي سمينارها و کنفرانس هاي مربوط به کودکان و نوجوانان، نام صمد بهرنگي را گرامي داشته اند.
بهرنگي کار ادبي اش را با نوشتن قطعات طنزآميز براي روزنامه ي ديواري دانشسرا شروع کرده بود و از سال 1336 تا 1340 به چاپ نوشته ها و ترجمه هاي فکاهي در روزنامه ي توفيق (چاپ تهران) و مهد آزادي (چاپ تبريز) ادامه داد. کتاب هاي ما الاغ ها (1344) و خرابکار (1348) مجموعه داستانهاي طنز آميزي است که براي چاپ در اين روزنامه ترجمه کرده بود.
او در زمينه ي گرد آوري فرهنگ مردم نيز فعال بود و مثل ها و چيستان ها (1345) و افسانه هاي آذربايجان ( 2 جلد، 1344) را با همکاري «بهروز دهقاني » تأليف کرد. مجموعه مقالات صمد در سال 1348 و نامه هاي او در 1357 به چاپ رسيد.
بهرنگي از تجربه هاي آموزگاري در روستاها و آشنايي با فرهنگ عامه براي نوشتن داستان هاي افسانه اي استفاده کرده، با نگارش اين داستان ها، ادبيات کودکان و نوجوانان را متحول نمود و وارد مرحله اي تازه شد. اين داستان ها با قصد و نيتي آموزشي، تربيتي و با انتقاد از ساختار سياسي و اجتماعي جامعه شکل گرفته اند. به طوري که کتاب «ماهي سياه کوچولو» که در سال 1347 نگاشته شده بود، در محافل فرهنگي اروپا و امريکا نيز مورد توجه قرار گرفت و حتي به زبان هاي انگليسي و فرانسوي ترجمه شده است.
معرفي آثار صمد از حوصله ي اين مقاله خارج است و با وجود اينکه اکثراً براي مخاطبان نوجوان نوشته شده، اما به دليل تأثير آشکارش بر داستان نويسان دهه ي پنجاه، بريده اي از داستان ماهي سياه کوچولوي اين نويسنده را در انتهاي اين مطلب مرور مي کنيم. بي دليل نيست که تقريباً اکثر منتقدان و کارشناسان بر اين باورند که «با همه ي زيبايي هاي داستان هاي صمد، شاهکار او، زندگي اش بود»
«... مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من آيد. اما من مي توانم زندگي کنم. نبايد به پيشواز مرگ بروم.
البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم - که مي شوم - مهم نيست. مهم اين است که زندگي با مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد... »
براي حُسن ختام اين نوشتار، چند گزينه از کارهاي بهرنگي را از ميان کتابهايش انتخاب کرده ايم. آنهم به طور تصادفي. شايد در معرفي بيشتر اين نويسنده ي مردمي، مثمر ثمر واقع شود.
«... معروض اين که کتابچه نامبرده در جريان امانت دادن کتاب هاي دبستان آذر قاضي جهان به دانش آموزان و معلمان جهت مطالعه و استفاده در وقت مديريت اين جانب، در آن دبستان در سه سال پيش از اين، از بين رفته بود. اين جانب براي جبران مافات کتابچه ديگري به نام منتخب کلمات حضرت محمد (ص) خريدم و جانشين آن کردم... حالا چرا کتابچه ديگري نظير آن، خريدم، علت اين بود که کتابچه منتخب نهج البلاغه را مؤسسه... يعني روغن نباتي... . چاپ وهديه کرده بود و در بازار نمي توانست بافته شود... »
«چند سال پيش در دهي معلم بودم. مدرسه ي ما فقط يک اتاق بود که يک پنجره و يک در به بيرون داشت. فاصله اش با ده صد متر بيشتر نبود. سي ودوشاگرد داشتم. پانزده نفرشان کلاس اول بودند. هشت نفر کلاس دوم. شش نفر کلاس سوم و سه نفر کلاس چهارم. مرا آخرهاي پاييز آنجا فرستاده بودند... »
«... چرا دستگيري از بينوايان را تبليغ مي کنيم و هرگز نمي گوييم که چگونه آن يکي «بينوا» شد و اين يکي «توانگر» که سينه جلو دهد و سهم بسيار ناچيزي از ثروت خود را به آن باباي بينوا بدهد ومنت سرش بگذارد که: آري من مردي خير و نيکوکارم و هميشه از آدمهاي بيچاره و بدبختي مثل تو دستگيري مي کنم، البته اين هم محض رضاي خداست و الا تو خودت آدم نيستي... »
«... هرچند هم که صريح با ايشان صحبت شود و گفته گردد که النظافت من الايمان گوششان بدهکار نيست و نمي توانند که هواي کلاس را آلوده نکنند و تميز بنشينند ! من خودم از اداره محترم تقاضايي ندارم، ليکن تقاضاي کلاس حقير اين است که دستور داده شود نفت بيشتر به کلاس من داده شود... »